ساعت 8 و 30 دقیقه صبح است، یک خودرو نه چندان مدل بالا رو به روی در بسته خانه سالمندان پارک شده، زن و مرد جوانی با کودک 5 یا 6 ساله خود در صندلی جلو و یک مرد مسن در صندلی عقب نشسته اند.فضای ماشین آرام به نظر می رسد، کسی صحبت نمی کند سکوت عجیبی حکم فرماست.شاید هنوز به کاری که می خواهند انجام دهند مطمئن نیستند و شاید هم آخرین حرف ها گفته و تصمیم گرفته شده دیگر جای هیچ صحبتی نیست.با باز شدن در خانه سالمندان، همه به جز مرد مسن و پسر بچه از ماشین پیاده می شوند.صحبت زن و مرد جوان با پرسنل خانه سالمندان گل می کند، نمی دانم شاید می خواهند مطمئن شوند که به پدر بزرگ در خانه سالمندان خوش می گذرد؟! نمی دانم شاید هم ...
قضاوت زود است. پس از دقایقی انگار به توافق می رسند.ابتدا به آرامی از پدر بزرگ می خواهند که از ماشین پیاده شود.پدر بزرگ دست نوه اش را محکم گرفته و برای پیاده نشدن مقاومت می کند.بیچاره پدر بزرگ نوه اش را در آغوش می فشارد.دست های گره خورده پدر بزرگ و نوه اش حرف های داغ داری دارد انگار از قلب پاک نوه اش می خواهد چشم ها را تر کند و هر طور می تواند مانع رفتن پدر بزرگ شود.همان گوشه خشکم زد، نمی توانم تکان بخورم، نمی توانم قدم از قدم بردارم، دنیا سیاه و ترسناک است.بالاخره زور زن و مرد جوان و تاثیر حرف های پرسنل خانه سالمندان از پدر بزرگ بیشتر می شود و پدر بزرگ ناخواسته و با زور پا به محیط جدید زندگی خود می گذارد.این ها را با چشم هایم دیدم، باورم نمی شد، فکر می کردم فقط در فیلم ها، پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها به خانه سالمندان می روند.آخرین پافشاری های پدر بزرگ برای نرفتن بی نتیجه می ماند.زن صدایش را بلند می کند.«بلند شو دیگه، چه قدر ما را اذیت می کنی»پدر بزرگ پیاده می شود.زن و مرد آخرین سفارش ها را می کنند، سوار ماشین می شوند و می روند.
شاید قلب کودک است که تنها تند می تپد و اشک های اوست که فقط گونه هایش را خیس کرده است ماشین در انتهای خیابان خلوت اولین صبح پاییز دور و دورتر می شود آن قدر که چون نقطه سیاهی کوچک به نظر می رسد.
بد رسمی است، رسم زمانه ای که قدر سالخوردگان را پایین می آورد، زمانه ای که سخت است آن گونه که التماس پیرمردی در خشونت سنگی اش راهی باز نمی کند.قضاوت نمی کنم، پشت پرده این اتفاق را هم نمی دانم اما آن چه زجرآور است بی توجهی به خواسته ای کوچک است که تمنای زندگی کردن کنار فرزندان را دارد، نگاه ملتمسی که سال ها عزت زندگی را در قطره ای اشک جمع می کند تا شاید دل نزدیکان به رحم آید و مبادا کسی چهره اش را در خانه سالمندان ببیند./خراسان
لینک ثابتنظرات شما ()